اگر در یک سال اخیر با یک فرد بیست‌وچندساله‌ی فارغ‌التحصیل نشسته باشید به صحبت درمورد کار و زندگی و آینده، قطعا ناامیدی را در این نسل دیده‌اید. حتی ممکن است خودتان هم با این حس درگیر باشید. واقعیت هم این است که وضعیت اقتصادی خوب نیست و میزان عدم اطمینان به آینده بسیار بالاست. در نتیجه بخشی از این احساسات قابل درک است. اما من فکر می‌کنم یکی از اتفاقاتی که تاثیر این نااطمینانی و وضعیت نامساعد اقتصاد ایران برای نسل جوان را بدتر می‌کند، اثر دانینگ کروگر است. و در این پست، دلیل این نظرم را بیش‌تر توضیح خواهم داد.

 

اثر دانینگ کروگر چیست

دیوید دانینگ و جاستین کروگر -که در آن زمان اساتید روان‌شناسی دانش‌گاه کُرنِل آمریکا بودند- در سال ۱۹۹۹ با انتشار نتایج یک پژوهش، پدیده‌ای را به دنیا معرفی کردند که اثر دانینگ-کروگر نام گرفت. آن‌ها این اثر را بدین‌شکل تعریف کردند:

«یک نوع تعصب شناختی که باعث می‌شود افرادی که در انجام یک کار خاص کاملا بی‌کفایت هستند و ضعیف عمل می‌کنند، این بی‌کفایتی و ضعف خود را نبینند. این افراد نه‌تنها بی‌کفایتی خودشان را نمی‌بینند، بل‌که معمولا احساس می‌کند که در آن کار بسیار قوی و شایسته‌اند.»

همه‌ی ما با چنین آدم‌هایی مواجه شده‌ایم: کسانی که در واقع چیز خاصی بلد نیستند اما معتقدند که از همه بیش‌تر بلدند. به گفته‌ی پروفسور دانینگ و پروفسور کروگر «همان دانش و شعوری که برای انجام درست یک کار خاص لازم است، معمولا برای تشخیص این‌که می‌توانیم آن کار را را انجام دهیم یا نه هم لازم است. و کسی که این دانش و شعور را ندارد، نه می‌تواند آن کار را به درستی انجام دهد و نه به این ناتوانی خودش آگاه است.»

نمودار زیر، خلاصه‌ی خوبی از اثر دانینگ کروگر است که در همان نتایج پژوهش سال ۹۹ آمده. همان‌طور که می‌بینید، افراد بی‌تجربه از اعتماد به نفس بسیار بالایی برخوردارند. اما هرچه‌قدر که بیش‌تر یاد می‌گیرند، بیش‌تر می‌فهمند که آن‌قدرها هم کاربلد نیستند. مسیر کسب تجربه هم برای این افراد بالا و پایین‌های خاص خودش را دارد. (اول، اعتماد به نفس‌شان به شدت پایین می‌آید و بعد کم‌کم -هم‌زمان با افزایش تجربه- بالا می‌رود.) تا این‌که در نهایت به درجه‌ی تخصص واقعی می‌رسند و اعتماد به نفس یک متخصص را هم پیدا می‌کنند.

کسانی که به قسمت بالا و سمت راست نمودار رسیده‌اند، به‌ترین نیروها در حوزه‌ی تخصص خودشان هستند و کار کردن با آن‌ها می‌تواند بسیار لذت‌بخش و آموزنده باشد. اما خب تعداد این آدم‌ها واقعا کم است و مشکل هم همین است.

به قول چارلز بوکوفسکی «مشکل دنیا این است که آدم‌های باهوش پر از شک‌اند و احمق‌ها پر از اعتماد به نفس.»

منحنی دانینگ کروگر
منحنی دانینگ کروگر

 

یک پست دیگر هم بخوانید:  ما چه‌طور به نسل خسته و ناامید تبدیل شدیم

 

وضعیت نسل جوان ما

یک نگاه به سیستم آموزشی ما از همان شروع تحصیل در هشت‌سالگی تا فارغ‌التحصیلی در مدارج بالاتر دانش‌گاهی (حتی ارشد و دکتری) بیندازید. فکر می‌کنید این سیستم فشل واقعا به ما تخصص می‌دهد یا فقط توهم تخصص را به جان‌مان می‌اندازد؟ چند دانش‌گاه و چند استاد خوب داریم؟ چند دانش‌جوی علاقه‌مند داریم که -به رغم اشکالات سیستمی- موازی با یادگیری تئوریک مفاهیم مختلف، مطالعات اضافی داشته باشند و آموخته‌هایشان را در زندگی واقعی و محیط کار هم امتحان کنند و از علم خشک‌وخالی به دانش و تجربه برسند؟

قطعا هیچ‌کدام از این‌ها را به اندازه‌ی کافی نداریم اما تا دل‌تان بخواهد چانه زدن درمورد نمره داریم و حضورغیاب‌های بی‌خودی و اساتید نابلد و دانش‌جویانی که فقط دنبال گرفتن مدرک‌اند. و شوربختانه هم سیستم آموزشی و هم سیستم استخدامی و بازار کار (در اکثر حوزه‌ها) این مدرک را با مهارت و تخصص مترادف می‌دانند و باور غلط متخصص بودن را به نسل جوان تزریق می‌کنند. البته تعداد کسانی در طول مسیر -برای تعارف و رعایت ادب- بی‌خودی از آن‌ها تعریف می‌کنند و علامه‌ی دهرشان می‌خوانند هم کم نیست.

ضمنا این مترادف دیدن مدرک و تخصص، باعث می‌شود همه از ما انتظار موفقیت داشته باشند. رسانه‌ها هم با تبلیغ کسانی که زیادی موفق‌اند -و البته پخش کردن ادعاهای غلطی مثل این‌که ایرانی‌ها باهوش‌ترین ملت دنیایند و…- به این انتظار دامن می‌زنند. و در نتیجه، ترس از شکست به جان نسل ما می‌افتد. فکر می‌کنید تاثیر ترس شدید از شکست چیست؟ نشستن و تلاش نکردن. چیزی که باعث می‌شود آدم‌ها پیش‌رفت کنند، یاد بگیرند و در طول زمان واقعا متخصص شوند، همین تلاش‌ها و شکست‌های متوالی‌ست. بدون این شکست‌ها، نمی‌شود انتظار موفقیت و حرکت روی منحنی دانینگ کروگر را از فرد داشت.

با اضافه شدن این باورهای غلط و ترس از تجربه کردن به وضع نامساعد اقتصادی، به یک ناامیدی عمیق می‌رسیم. جوانانی که فکر می‌کنند خیلی بلدند، یا کار پیدا نمی‌کنند یا با حقوق‌هایی پایین‌تر از حد انتظارشان مواجه می‌شوند. اگر هم استخدام شوند، معمولا با یکی از این دو حالت مواجه می‌شوند. یا در سیستم دولتی استخدام شده‌اند و کسی کاری به کارشان ندارد و همه چیز آرام و یک‌نواخت پیش می‌رود. (بدون هدف و چالش و یادگیری) یا در یک شرکت خصوصی استخدام شده‌اند و رئیس‌شان به تدریج می‌فهمد که سطح مهارت‌شان چه‌قدر پایین است. (بازهم بدون فرصت تجربه و آزمون و خطا و یادگیری)

نتیجه‌ی حالت اول، این احساس است که کسی تخصص آن‌ها را جدی نگرفته و دارند کارهای روتین انجام می‌دهند. نتیجه‌ی حالت دوم هم این حس است که دیگران نمی‌دانند دارند چه می‌کنند و کسی قدر تخصص عمیق آن‌ها را نمی‌داند. سرانجام هر دو حالت، سرخوردگی‌ست.

پس به چهار حالت بسیار رایج رسیدیم که همه وضعیت را بدتر می‌کنند: پیشنهاد کار نداشتن، پیشنهاد داشتن با حقوق پایین، استخدام در ادارات دولتی و کار یک‌نواخت، استخدام در شرکت‌های خصوصی و فقط چند ماه دوام آوردن.

در این میان هیچ‌کس هم تلاش نمی‌کند به این نسل جوان بفهماند که سطح تخصص واقعی‌شان چیست و باید سراغ یادگیری چه چیزهایی بروند و به دنبال چه تجاربی باشند. در نتیجه اکثرمان همان اوایل منحنی دانینگ کروگر گیر می‌افتیم.

 

خروجی چیست؟ جوانان بیست‌وچندساله‌ای که فکر می‌کنند همه چیز را بلدند و حس می‌کنند دنیا به آن‌ها یک زندگی خوب بدهکار است. در نتیجه یک جا می‌نشینند و منتظر می‌ماند که یکی از راه برسد و بدهی‌شان را بیاورد و دودستی تقدیم کند. انتظاری که طولانی‌تر و طولانی‌تر می‌شود و به ناامیدی اولیه‌ی این افراد دامن می‌زند.

و این یک چرخه‌ی معیوب است که می‌شود ساعت‌ها درمورد تاثیراتش در جامعه و زندگی شخصی افراد صحبت کرد.

 

یک پست دیگر هم بخوانید:  بلایی که نامش پرسونال برندینگ بود: بزرگ‌ترین مشکل محتوای ایرانی

 

راه‌حل چیست

تنها راه‌کاری که می‌شود برای این مشکل دنبال کرد، آموزش به‌تر به افراد است. راهی که به نظر می‌رسد سیستم رسمی ما قصد دنبال کردنش را ندارد. ضمن تلاش برای ایجاد تغییرات مثبت -به سهم خودمان- در سیستم، باید دید که گسترش اینترنت و شبکه‌های ارتباطی و بیش‌تر شدن تعداد کسانی که انگلیسی بلدند، می‌تواند بخشی از این آموزش را از منابع جای‌گزین به نسل جوان ما تزریق کند یا نه…

اما در این فاصله باید خودمان (نسل جوان) هم به این درک برسیم که اکثرمان -اگر از ایران نرویم- آلترناتیو دیگری جز تلاش در همین بازار کار و یادگیری در همین سیستم نداریم. پس چاره‌ای نیست جز تلاش و حرکت رو به جلو برای ایجاد تغییر در زندگی خودمان و دنیای اطراف‌مان.

البته باید این را هم به یاد داشته باشیم که روزگارمان آن‌قدرها هم که فکر می‌کنیم سیاه نیست و کلی نکته‌ی مثبت داریم و راه و فرصتی طولانی که می‌شود به موفقیت ختمش کرد. اکثر کسانی که الگوی موفقیت ما در حوزه‌های مختلف‌اند تا حوالی چهل‌سالگی به حوالی قله هم نرسیده‌اند. پس عجله در این مورد کار بی‌خودی‌ست.

 


نوبت شما

این پست را با دیگران هم به اشتراک بگذارید و نظرتان را درمورد مسائلی که مطرح کردم بنویسید. از خواندن نقطه‌نظرات دیگر به شدت استقبال می‌کنم!

اگر محتوای وبلاگ را می‌پسندید، به عضویت در آن هم فکر کنید!


 


به دیگران هم برسانید