فردا ولنتاین است؛ روز عشق. اصولا مناسبتی نوشتن را خیلی دوست ندارم اما وقتی داشتم به این روز فکر میکردم، یاد یک آگهی بازرگانی قدیمی در تلویزیون افتادم! (آنوقتها وضع تلویزیون بهتر بود و میشد بعضی سریالها را تماشا کرد.) یادم هست که مابین سریالها بانک مسکن تبلیغی داشت که در آن یک پیرمرد با مو و سبیل سفید یک دفترچهی پسانداز دستش بود و به جوانترها میگفت «از ما که گذشت. اما شما با افتتاح حساب فلان، صاحب خانه شوید.» آنوقتها آگهیها هم بهیادماندنیتر بودند.
فردا ولنتاین است. اما به خودم و دوستانم که نگاه میکنم، میبینیم کارمان از این حرفها گذشته. و نکته اینجاست که هنوز حتی سیسالمان هم نشده! به جز یکی دو نفر که در شرف ازدواجاند، هیچکدام از دوستان نزدیکم دیگر آن روحیهی رمانتیک یا امید به پیدا کردن «آن یک نفر» را ندارند. سوال شخصی من این است که چرا؟
برای پاسخ، از خودم شروع میکنم. اولین دختری که حس کردم عاشقش شدهام، بعد از چند ماه از ایران رفت. همان مدت کوتاه، یکی از بهترین تجربههای زندگیم بود. بعد از او، دو بار وارد رابطههای عاطفی جدی شدهام. هردو به نوعی با خیانت طرفم تمام شدهاند. اولی، خیانت با یکی از دوستان مشترک که خودم به او معرفی کرده بودم! دومی، بعد از تمام شدن رابطه فهمیدم که آن اواخر با یکی دیگر هم بوده.
اگر شما در طول دو سال و نیم با دو بار خیانت در دو رابطه مواجه شده بودید، باز رمانتیک میماندید؟ من که نتوانستم امیدم به انسانها را در همان حد نگه دارم.
حالا برویم سراغ چند نفر از دوستان نزدیکم. چند نفرشان مشغول سربازیاند، بقیه هم هر روز به سربازی فکر میکنند. چند نفرشان دارند کار میکنند و همگی در این فکرند که چهطور قرار است پول دربیاورند و زندگی کنند. همهمان درگیر آیندهی نزدیکایم و وقتی برای خیالپردازی و رویا دیدن نداریم. به قول یکی از معلمهای قدیمی دوران دبیرستان، آیندهمان مثل زغال روشن است!
این از پسرها. اما دوستان دختری هم دارم که به جز سربازی، همان مشکلات بالا را در راه مستقل شدنشان میبینند. به جای سربازی هم مشکل کنترل نداشتن روی زندگیشان را دارند. دخترها در موارد مختلفی عملا حق انتخاب ندارند.
خلاصه اینکه به قول یکی از دوستان، دیگر حس شروع رابطه و ریسک کردن نیست. خیلی از ما ترجیح میدهیم تنها بمانیم اما یک دغدغهی جدید به مشکلات هرروزه اضافه نکنیم.
اما حالا که از بدبختیهای امروزمان گفتم، بگذارید برگردم به دیروز و کمی هم توصیههای پدرانه کنم!
درست است که همه چیز دست به دست هم داده که خیال عشق و عاشقی را از سر ما بپراند، اما هنوز هم دوران جوانی و امیدواری و شور و شوق را یادمان هست. روزهایی که فکر میکردیم نیمهی گمشده همین حوالیست و امروز و فرداست که در یک نگاه عاشق هم شویم و در مقابل دنیا قد علم کنیم و تا آخر عمر به خوبی و خوشی روزگار بگذرانیم.
شاید به نظر بچهگانه بیاید، اما باید خوشخیالی این دوران را قدر دانست. همان امید و خوشخیالی بود که باعث میشد خطر کنیم و یکی را که اصلا نمیشناسیم به زندگیمان راه دهیم و سفرهی دلمان را پیشش باز کنیم. و فکر میکنم که همان تجربههای تلخوشیرین بود که هم محکممان کرد و هم زنده نگهمان داشت که بتوانیم این روزها را طاقت بیاوریم.
شاید حالا دیگر آنقدرها خطر نکنیم، حوصلهی آدمهای جدید را نداشته باشیم و اعتماد برایمان سخت باشد. اما حداقل من که پشیمان نیستم. با تمام بیمهریها، روزگار خوبی بود با تجربههایی لازم.
و حالا یک توصیهی پدرانه:
نمیدانم ولنتاین امسال در کدام نقطه از زندگی هستید. حس جوانی دارید یا پیری؛ تنهایید یا باهم. فقط میدانم که باید قدر این دورانهای پرامید و روحیهی خطرپذیر همراهشان را دانست. تا وقتی حال و حوصلهاش را دارید، عشق و عاشقی را تجربه کنید، به دیگران اعتماد کنید و از مسیر لذت ببرید. معلوم نیست این دوره چند سال باشد. یکهو خواهید دید که دارید به دیگران میگویید «از ما که گذشت…»
حامد
من یه نویسنده، عکاس، ویدئوگرافر و پادکسترم که عاشق خلق محتوای بکر و تازهست. اگه دوست دارید بیشتر درموردم بدونید، صفحهی دربارهی من رو ببینید. اما اگه دوست دارید باهم رفیق بشیم، تو شبکهی اجتماعی موردعلاقهتون یا از طریق اعلانهای مرورگر دنبالم کنید، محتوا رو ببینید و نظرتونو بگید که بیشتر گپ بزنیم.
تا دفعهی بعد، عزت زیاد!
پستهای مرتبط
دستات را به من بده
آگهی تبلیغاتی میگوید «دست روی دست نگذارید؛ همین حالا خرید کنید» و من فکر میکنم که دست روی دست گذاشتن آنقدرها هم بد نیست. دستات را به من بده!
من و جناب کفاش (یک داستان کاملا واقعی)
بیشتر از این ندارم. تو هم از این به بعد یه کاری بکن یکی اومد پیشِت، بار دوم هم بیاد. آخه کی قبول میکنه یه کفیِ نازک بشه 60 تومن!؟
تو تاریخ ادبیات جهانی
لبهایت سرآغاز تمام داستانهای عاشقانه و چشمانت روایتگر تمام تراژدیها. تو تاریخ ادبیات جهانی و من شاعر تازهکاری که حتی...