نزدیک صبح است و هوا تاریک…
صدای یک دسته جیرجیرک از آن دورها به گوش میرسد
یک گوشه نشستهام
زیر نور چراغ نفتی
با یک استکان چای در دست…
از پنجره به بیرون نگاه میکنم
به شاخههایی که در باد تکان میخورند
و به آن کورسوی ضعیفی که انگار میخواهد ظلمت را عقب براند ولی به ناچار خودش عقب مینشیند…
نگاه میکنم
و رویا مرا با خودش میبرد…
دنیایی را میبینم که من و تو را در کنار هم دارد
آسمان کمی آبیتر است
خورشید کمی گرمتر
ماه کمی درخشانتر است
هوا کمی تازهتر…
نگاه که میکنی، انگار همان دنیاست
اما همه چیز فرق کرده…
بلبل کمی زیباتر میخواند
آب کمی زلالتر است
درخت کمی بلندتر
و باد به آرامی نوازشام میکند و موهای تو را…
میبینمات با همان شال فیروزهای و یک لبخند که چه زیبا میپوشیاش!
سرت را پایین انداختهای
دنیا را به هیچ گرفتهای و داری میآیی…
با چشمانم برایت کورهراهی میسازم
و لحظهها را میشمارم تا به من برسی
بیاختیار میخندم…
و صدای جیرجیرکها از آن دورها به گوش میرسد…
دیدی چه شد!؟
باز بیدار شدم…
لعنت به این جیرجیرکها که نمیگذارند به من برسی!
لعنت…
حامد
من یه نویسنده، عکاس، ویدئوگرافر و پادکسترم که عاشق خلق محتوای بکر و تازهست. اگه دوست دارید بیشتر درموردم بدونید، صفحهی دربارهی من رو ببینید. اما اگه دوست دارید باهم رفیق بشیم، تو شبکهی اجتماعی موردعلاقهتون یا از طریق اعلانهای مرورگر دنبالم کنید، محتوا رو ببینید و نظرتونو بگید که بیشتر گپ بزنیم.
تا دفعهی بعد، عزت زیاد!
پستهای مرتبط
قوریها منجی جهان خواهند شد
من یک تئوری جدید دارم. فکر میکنم اگر بشود آدمها را دو به دو کنار هم نشاند و بهشان یک قوری چای داد، وضع دنیا عالی خواهد شد...
در ضرورتِ دوست داشتن
نمیدانم این دوست داشتن لعنتی چه جور چیزیست که میتواند اینقدر آدمها و زندگیها را تغییر دهد. مگر میشود عاشق نبود و خوب زندگی کرد!؟
دوستیهای ما
مثل خیلی مفاهیم مهم دیگر زندگی، دوستی هم برای من تعریف آرمانگرایانهای دارد. شاید همین باعث شده که حلقهی دوستان واقعا نزدیکم کوچک بماند.