نزدیک صبح است و هوا تاریک…

صدای یک دسته جیرجیرک از آن دورها به گوش می‌رسد

یک گوشه نشسته‌ام

زیر نور چراغ نفتی

با یک استکان چای در دست…

از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم

به شاخه‌هایی که در باد تکان می‌خورند

و به آن کورسوی ضعیفی که انگار می‌خواهد ظلمت را عقب براند ولی به ناچار خودش عقب می‌نشیند…

نگاه می‌کنم

و رویا مرا با خودش می‌برد…

دنیایی را می‌بینم که من و تو را در کنار هم دارد

آسمان کمی آبی‌تر است

خورشید کمی گرم‌تر

ماه کمی درخشان‌تر است

هوا کمی تازه‌تر…

نگاه که می‌کنی، انگار همان دنیاست

اما همه چیز فرق کرده…

بلبل کمی زیباتر می‌خواند

آب کمی زلال‌تر است

درخت کمی بلندتر

و باد به آرامی نوازش‌ام می‌کند و موهای تو را…

می‌بینم‌ات با همان شال فیروزه‌ای و یک لبخند که چه زیبا می‌پوشی‌اش!

سرت را پایین انداخته‌ای

دنیا را به هیچ گرفته‌ای و داری می‌آیی…

با چشمانم برایت کوره‌راهی می‌سازم

و لحظه‌ها را می‌شمارم تا به من برسی

بی‌اختیار می‌خندم…

و صدای جیرجیرک‌ها از آن دورها به گوش می‌رسد…

دیدی چه شد!؟

باز بیدار شدم…

لعنت به این جیرجیرک‌ها که نمی‌گذارند به من برسی!

لعنت…


به دیگران هم برسانید