قبل‌ترها که یک کانال داشتم و در تلگرام هم می‌نوشتم، از مخاطبینم می‌خواستم هر ماه یک کتاب برای بررسی انتخاب کنند. بعد هر هفته بخشی از کتاب را می‌خواندم و درمورد همان بخش می‌نوشتم. معرفی هر کتاب هم چهار هفته و چهار یادداشت طول می‌کشید. یکی از کتاب‌های انتخاب‌شده، بیگانه بود که نویسنده‌اش -یکی از محبوب‌ترین‌های شخص من- آلبر کامو است.

آن‌چه که در ادامه می‌خوانید، چهار پست تلگرامی مربوط به معرفی و نقد بیگانه است که بخش‌هایی از کتاب هم در آن آمده.

 

مشخصات کتاب:

نام کتاب: بیگانه

نام نویسنده: آلبر کامو

ناشر: بیگانه توسط ناشرین مختلفی با ترجمه‌های مختلف چاپ شده است. اما نسخه‌ای که من خواندم، ترجمه‌ی جلال آل احمد که توسط نشر نگاه به چاپ رسیده بود.

 

درمورد کتاب بیگانه نوشته‌ی آلبر کامو – هفته‌ی اول:

برخلاف خیلی کتاب‌های دیگر، فکر می‌کنم این کتاب را باید با خواندن کامل مقدمه شروع کرد. مترجمین توضیح کوتاهی درمورد کتاب داده‌اند و بعد خلاصه‌ای از مقاله‌ی “ژان پُل سارتر” درمورد بیگانه را ارائه کرده‌اند. توصیه‌ی من این است که علی‌رغم نامفهوم بودن بعضی قسمت‌های این مقاله، حتما آن را بخوانید تا قبل از شروع کتاب، یک تصویر کلی از آن داشته باشید.

سارتر در این مقاله می‌گوید که «بیگانه همان انسان است که در مقابل دنیا قرار گرفته… بیگانه‌ای که کامو خواسته طراحی کند، درست یکی از همین بی‌گناه‌های وحشت‌انگیز است که جاروجنجال‌ها و افتضاحات عجیبی در اجتماعات راه می‌اندازند چون مقررات بازی آن اجتماعات را قبول ندارند. بی‌گناهانی که خوب و بد و مجاز و ممنوع را نمی‌شناسند و به همین دلیل همه چیز برای‌شان مجاز است…»

به عقیده‌ی سارتر «بیگانه کتابی نیست که چیزی را روشن کند. انسان پوچ (شخصیت اصلی) نمی‌تواند چیزی را روشن کند. بیگانه ماورای عقل و منطق است.»

بعد از خواندن مقدمه، می‌رسیم به فصل اول کتاب و نثر فوق‌العاده‌ی کامو. کتاب این‌گونه آغاز می‌شود: «مادرم امروز مرد. شاید هم دیروز. نمی‌دانم.» متن کتاب تقریبا در تمام طول داستان همین‌گونه است. جملاتی کوتاه که انگار هرکدام برای خودشان روایت‌گر یک داستانِ کوچک‌اند. جملاتی که هم جدا و هم پیوسته‌اند. و این دقیقا هنر کامو و همان چیزی‌ست که خواننده را مجذوب قلم‌اش می‌کند. توصیفات نویسنده با استفاده از همین جملات کوتاه، تصویری کامل و واقعی به خواننده می‌دهند؛ تصویری که براساس توصیفات نویسنده کاملا برای ما قابل تجسم است. اما نکته این‌جاست که رفتارهای شخصیت اصلی (مرسو) با وجود توصیف کامل -مثل بقیه‌ی چیزهای کتاب- احتمالا برای خیلی از ما قابل تصور نباشند. و این، همان پوچیِ خاصی‌ست که در مقدمه درمورد آن خواندیم.

فصل اول، ماجرای مرخصی گرفتن مرسو و رفتن او به نوانخانه‌ای‌ست که مادرش -در سال‌های آخر عمر- در آن زندگی می‌کرده است. بعد هم درمورد مراسم شب‌زنده‌داری و خاک‌سپاری می‌خوانیم. و در تمام طول فصل، مرسو در افکار خودش غرق است و هر آن‌چه که به یاد دارد را برای ما تعریف می‌کند و افکارش را برای‌مان شرح می‌دهد. افکاری که در بطن آن‌ها یک نوع بی‌تفاوتی نسبت به همه چیز، مشاهده می‌شود.

شروع متفاوت و قلم دل‌نشین و فوق‌العاده‌ی کامو شما را مجاب خواهد کرد تا کتاب را تا انتها بخوانید.

 

درمورد کتاب بیگانه نوشته‌ی آلبر کامو – هفته‌ی دوم:

باید نویسنده‌ی خوبی باشی که بتوانی یک حس خاص را از سمت کاراکتر به خواننده منتقل کنی اما برای انتقال “هیچ‌حسی” قطعا باید نویسنده‌ای فوق‌العاده باشی. و کامو واقعا فوق‌العاده است. کتاب با همان جملات کوتاهِ روایت‌گر ادامه پیدا می‌کند. حالا می‌رسیم به مرسو (شخصیت اصلی) بعد از مرگ و به‌خاک‌سپاری مادرش.

«به زحمت از بستر برخاستم. زیرا از فعالیت دیروز خسته شده بودم. وقتی که ریش‌ام را می‌تراشیدم، از خودم پرسیدم که چه می‌خواهم بکنم. و تصمیم گرفتم به شنا بروم. برای بندر تراموا گرفتم…»

به همین راحتی! مرسو پس از مرگ مادرش بازهم همان بیگانگی و بی‌حسی را نشان می‌دهد. او در استخر، زنی که زمانی همکار او بوده (به نام ماری) را می‌بینید و رابطه‌ای را با او آغاز می‌کند. توصیف روز بعد مرسو -که عملا با نشستن در بالکن و سیگار کشیدن و تماشای خیابان روبه‌رو می‌گذرد- طرز فکر شخصیت اصلی داستان را بیش‌تر به خواننده نشان می‌دهد. کسی که واقعا برای‌اش فرقی ندارد چه اتفاقی می‌افتد.

مرحله‌ی بعد در توصیف این پوچی، برخورد مرسو با رفیقه‌ی جدید و همسایه‌هاست.

«او باز سوال کرد که می‌خواهم رفیق‌اش باشم؟ جواب دادم فرقی نمی‌کند.» این شروع رابطه‌ی به ظاهر دوستانه‌ی مرسو با یکی از همسایگان‌اش است.

حتی درمورد ماری که در نگاه اول به نظر می‌آید مورد علاقه‌ی مرسو است، همین بی‌حسی جریان دارد. (برای این‌که داستان را لو ندهم، در این مورد بیش‌تر نمی‌نویسم و شما را به خود کتاب ارجاع می‌دهم.)

هر بار که یک جمله نشان از حس خاصی در مرسو دارد و خواننده می‌خواهد به “نرمال” بودن او امیدوار شود، حداکثر یکی دو جمله بعد باز به همان بیگانه بودن برمی‌گردیم.

کارهایی که او برای خود یا دیگران انجام می‌دهد هم شامل همین قانون هستند. مرسو نسبت به آن‌ها هیچ حس خاصی ندارد و انگار همین که به نظرش دلیلی برای عدم انجام آن‌ها نباشد، کافی‌ست.

اگر تا این‌جای کتاب را بخوانید، احتمالا حسی شبیه به تعجب از رفتارهای کاراکتر اصلی شما را به خواندن ادامه‌ی داستان تشویق خواهد کرد. ضمن این‌که داستان‌گویی کامو به قدر کافی برای جذب خواننده قدرت دارد…

 

درمورد کتاب بیگانه نوشته‌ی آلبر کامو – هفته‌ی سوم:

کتاب با همان جملات کوتاه و لحن خاص روایتی کامو ادامه می‌یابد و به سرعت جلو می‌رود. رفاقت مرسو با ریمون (همسایه‌اش) و البته رابطه‌اش با ماری ادامه دارند. کمک مرسو به ریمون درمورد یک دختر عرب، باعث نزدیک‌تر شدن آن‌ها می‌شود. اما از طرف دیگر، باعث خشم برادر دختر و چند مرد عرب دیگر نیز شده و در نتیجه، آن‌ها روبه‌روی خانه‌ی مرسو و ریمون، مستقر می‌شوند و آن‌ها را زیر نظر می‌گیرند. مرسو و ماری همراه با ریمون برای شنا و تفریح به کلبه‌ی ساحلی یکی از دوستان ریمون می‌روند و با صاحبین آن (یک زن و شوهر) آشنا می‌شوند. وقتی سه مرد برای قدم زدن به ساحل می‌روند، با دو مرد عربی که روبه‌روی خانه‌ی آن‌ها مستقر شده بودند مواجه می‌شوند و زد و خورد آن‌ها منجر به مجروح شدن ریمون می‌شود.

در همان روز برخورد دوم و سوم نیز با برادر دختر شکل می‌گیرد. ریمون که در برخورد اول چاقو خورده و مجروح شده، در برخورد دوم با هفت‌تیر ظاهر می‌شود.

«ریمون بی این‌که حریف‌اش را از نظر دور دارد، از من پرسید: «بزنم‌اش؟» فکر کردم اگر بگویم نه، او تنها عصبانی خواهد شد و محققا تیراندازی خواهد نمود. فقط به او گفتم: «او که هنوز به تو حرفی نزده است. با این وضع تیراندازی به آن‌ها پستی است.» از قلب گرما و سکوت همچنان زمزمه‌ی آفتاب و نی‌لبک به گوش می‌رسید. بعد ریمون گفت: «پس من به او فحش خواهم داد و وقتی جواب داد، می‌زنم‌اش.»…»

بی‌تفاوتی مرسو در برخورد سوم -که این بار فقط بین او و مرد عرب است- کار دست‌اش می‌دهد و او با شلیک پنج گلوله از هفت‌تیر ریمون، طرف مقابل را از پا درمی‌آورد و در نتیجه، بازداشت می‌شود.

اما زندان و فرآیند دادرسی هم برای مرسو «بیش از یک بازی» نیست و او از قاضی پرونده‌اش خوش‌اش هم می‌آید!

«موقع خروج حتی خواستم با او دست بدهم، اما فورا یادم آمد که من مردی را کشته‌ام»

او در گفت‌وگو با وکیل‌اش می‌گوید «فطرت من طوری است که اغلب احتیاجات جسمانی‌ام احساسات‌ام را مختل می‌سازد.» اما در ادامه از توضیح وضعیت‌اش برای وکیل هم خسته می‌شود.

«مایل بودم به او ثابت کنم که من هم مثل همه‌ی مردم -مطلقا مثل همه‌ی مردم- هستم. اما همه‌ی این مطالب حقیقتا فایده‌ای در بر نداشت و من از روی تنبلی از گفتن این مطالب چشم پوشیدم.»

مرسو به راحتی -و بعد از گذشت چند روز- به نبود آزادی و دور بودن از “زن‌ها”، “سیگار” و تفریحات دیگر عادت می‌کند. و خودش را در سلول زندان‌اش سرگرم می‌کند. انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده باشد…

 

درمورد کتاب بیگانه نوشته‌ی آلبر کامو – هفته‌ی چهارم و آخر:

کتاب با توصیف وضعیت مرسو در زندان و دادگاه علنی او ادامه می‌یابد. با حضور در دادگاه علنی، مرسو کم‌کم درک می‌کند که دیگران -به‌خصوص دادستان پرونده- درمورد او چه فکری می‌کنند: فردی که این‌قدر بی‌احساس و خشن است که در مراسم تدفین مادرش گریه نکرده، شب قبل از تشییع سیگار کشیده و روز بعدش هم با یک زن دوست شده و با او شنا کرده و فیلم کمدی دیده. چنین فردی طبیعتا می‌تواند آدم‌کش هم باشد.

شرح این حس را از زبان مرسو بخوانیم:

«…بعد از سال‌ها برای اولین بار میل عجیبی به گریه کردن در من انگیخته شد. زیرا حس کردم که چه اندازه مورد نفرت همه‌ی این مردم هستم.»

بعد از مدتی، مرسو کاملا حس می‌کند که روند دادگاه به نفع او نیست و شاید همین باعث می‌شود در راه بین دادگاه و زندان احساساتی به سمت او هجوم بیاورند که تاکنون به این شکل تجربه‌شان نکرده:

«در تاریکی سلول متحرک‌ام، از اعماق مغزخسته‌ام صداهای آشنای شهری را که دوست می‌داشتم و ساعتی را که بیش‌تر اوقات در آن خوش‌حال بودم، دوباره حس کردم. فریاد روزنامه‌فروش‌ها در هوای آرامش‌یافته، آخرین پرندگان روی میدان، جار ساندویچ‌فروش‌ها، ناله‌ی ترامواها در پیچ‌های سربالایی شهر و زمزمه‌ی آسمان قبل از این‌که شب بر روی بندر فرو افتد؛ همه‌ی این‌ها برای‌ام درست هم‌چون علامات کوران بود که قبل از ورودم به زندان آن‌ها را به خوبی می‌شناختم.»

در روز دوم دادگاه، دادستان حملات خود به سمت مرسو را شدت می‌بخشد و هیچ‌کدام از شاهدین نیز نمی‌توانند نظر او و سایر حاضرین را تغییر دهند. مرسو احساس می‌کند که باید چیزی بگوید اما حتی در چنین موقعیتی که مسئله، مرگ و زندگی خود اوست، انگار حوصله‌ی حرف زدن ندارد و فقط «گرمای صبح» را حس می‌کند:

«…اما تا این حد کینه‌جویی مرا متعجب می‌کرد. می‌خواستم سعی کنم و صمیمانه و تقریبا با دل‌سوزی به او حالی کنم که تاکنون هرگز نتوانسته‌ام حقیقتا بر چیزی افسوس بخورم. من همیشه هرچه پیش آید خوش آید را مد نظر داشته‌ام. اما طبیعتا در این وضعی که مرا قرار داده بودند، نمی‌توانستم با هیچ‌کس به این نحو صحبت کنم.»

«کارهای بیهوده‌ای که در این دادگاه انجام می‌دادم، گلوی‌ام را فشرد. و من عجله داشتم که هر چه زودتر تمام‌اش کنند…» وقتی از مرسو می‌خواهند کلام و دفاع آخرش را ارائه کند، به چند جمله بسنده می‌کند و فقط می‌گوید که با قصد قبلی به چشمه بازنگشته و قتل مرد عرب اتفاقی بوده و دلیل اصلی این قتل، گرما بوده است.

حکم دادگاه سرانجام صادر می‌شود و مرسو را به یک سلول جدید در زندان می‌برند تا برای اعدام آماده شود. معلوم نیست تقاضای فرجام‌خواهی مرسو چه خواهد شد، اما او با افکار خودش در زندان درگیر است و سعی دارد با این مسئله که ممکن است به زودی بمیرد، کنار بیاید:

«… همه‌ی مردم می‌دانند که زندگی به زحمت‌اش نمی‌ارزد. حقیقتا من منکر نبودم که در سی‌سالگی مردن یا در هفتادسالگی چندان اهمیت ندارد. چون طبیعتا در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگی‌شان را خواهند کرد. به طور کلی، هیچ چیز از این روشن‌تر نبود. همیشه این من بودم که می‌مردم، چه حالا چه بیست سال دیگر.»

مرسو با حضور کشیش در سلول‌اش به اوج “بیگانگی” از همه چیز و همه کس می‌رسد:

« مثل این‌که خشم بی‌اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بی‌قیدی و بی‌مهری جذاب دنیا سپردم. و از این‌که درک کردم دنیا این‌قدر به من شبیه است و بالاخره این‌قدر برادرانه است، حس کردم که خوش‌بخت بوده‌ام و بازهم خواهم بود.»

و این‌چنین است که او با کمال بی‌تفاوتی و در آرزوی «تماشاگران بیش‌تر در روز اعدام» به استقبال مرگ می‌رود…

بدون شک، کامو یکی از به‌ترین نویسندگان تاریخ ادبیات است و این کتاب، یکی از به‌ترین کتاب‌هایی که تابه‌حال خوانده‌ام. توصیفات خاص، دقیق و در عین حال مختصر کامو، حال‌وهوای داستان و موقعیت و شخصیت‌ها را به خوبی به خواننده منتقل می‌کنند و هر جمله در عین سادگی می‌تواند باعث حیرت و تعجب و تفکر چندساعته و بل‌که چندروزه‌ی خواننده شود. چنین کتاب‌هایی همیشه ارزش خواندن و خواندن دوباره را دارند…

 


اگر با توجه به توضیحات فکر می‌کنید از خواندن ملت عشق لذت خواهید برد، می‌توانید آن را از ایران کتاب یا دیجی کالا بخرید.

توجه داشته باشید که لینک‌های این پست، لینک‌های هم‌کاری در فروش هستند. یعنی در صورتی که با کلیک روی آن‌ها خریدی انجام دهید، درصد مشخصی از مبلغ پرداختی شما به معرف -یعنی من- می‌رسد. استفاده از این لینک‌ها می‌تواند یک روش خوب برای حمایت از محتوای این وبلاگ و تلاش من برای به‌تر شدنش باشد.

 

برای دیدن پست‌های دیگر این وبلاگ درمورد کتاب‌ها، می‌توانید تگ معرفی کتاب را دنبال کنید.


 


به دیگران هم برسانید