قبلترها که یک کانال داشتم و در تلگرام هم مینوشتم، از مخاطبینم میخواستم هر ماه یک کتاب برای بررسی انتخاب کنند. بعد هر هفته بخشی از کتاب را میخواندم و درمورد همان بخش مینوشتم. معرفی هر کتاب هم چهار هفته و چهار یادداشت طول میکشید. یکی از کتابهای انتخابشده، ملت عشق بود که نویسندهاش الیف شافاک نام دارد.
آنچه که در ادامه میخوانید، چهار پست تلگرامی مربوط به معرفی و نقد ملت عشق است که بخشهایی از کتاب هم در آن آمده.
مشخصات کتاب:
نام کتاب: ۴۰ قانون عشق یا ملت عشق
نام نویسنده: الیف شافاک (اصالتا ترکیهای)
ناشر: این کتاب تا دلتان بخواهد توس ناشرین مختلف با ترجمههای مختلف چاپ شده. نسخهای که من خواندم، از اولینهایی بود که به بازار آمد. مترجمش ارسلان فصیحی بود و ناشرش ققنوس.
درمورد کتاب ملت عشق نوشتهی الیف شافاک – هفتهی اول:
کتاب با توصیف زندگی “اِلا” یک زن خانهدار آغاز میشود که از زندگی شخصیاش آنقدرها راضی نیست و به تازگی بهعنوان ویراستار در یک انتشارات مشغول به کار شده است. اولین پروژهی او در این انتشارات، خواندن یک رمان از “عزیز زاهارا” و نوشتن گزارشی درمورد آن است.
داستانی که در رمانِ “عزیز” روایت میشود و داستان حال حاضرِ “الا”، داستانهای موازی کتاب را میسازند. البته داستان اول، خودش از چندین روایت موازی تشکیل شده و برای اینکه بتوانید عوض شدن روایت و زاویهی دید را تشخیص دهید، در ابتدای هر بخش زمان اتفاق افتادن و نام راوی داستان نوشته شده است.
نکتهای که باید درمورد ترجمهی این کتاب بدانید، این است که بخشهایی از داستان سانسور شده و حتی نام خود رمان و رمانی که الا در کتاب میخوانند، تغییر پیدا کرده است. مثلا نام اصلی کتاب ۴۰ قانون عشق (the forty rules of love) است و نام داستانی که توسط کاراکتر عزیز نوشته شده، کُفرِ شیرین (sweet blasphemy). پس اگر میتوانید و وقتاش را دارید، حداقل یک نگاه گذرا به نسخهی انگلیسی کتاب بیندازید.
برای شخص من روایتی که از زندگی شمس و برخورد او با دیگران ارائه میشود، از روایت زندگی الا جذابتر بود. کاراکتر شمس در کتاب با چیزی که ممکن است در ذهن داشته باشید، متفاوت است و به نظر میرسد که نویسنده تلاش کرده کاراکتر شمس را کمی بهروز کند. داستان این کتاب، براساس تاریخ و اتفاقات واقعیست اما مشخصا نویسنده لازم ندیده که به اندازهی یک مورخ نسبت به واقعیتها دقیق باشد و کمی هم چاشنی تخیل به تاریخ اضافه کرده تا داستان جذابتری بسازد.
بخش اول کتاب، بیشتر به توصیف کاراکترهای اصلی و شروع حرکت و طلبشان به سمت عشق میپردازد.
ممکن است خیلیها با خواندن کتاب و تصویری که از نقش عشق در زندگی و جالی خالی آن در زندگی امروزی نشان میدهد، احساس کنند که نویسنده در حال شعار دادن است یا قرار است یک داستان کلیشهای دیگر بخوانند. اما واقعیت چیز دیگریست و حداقل شخص من چنین احساسی نداشتم؛ بهخصوص درمورد روایت مربوط به شمس و مولانا.
سعی کنید این کتاب را بدون پیشداوری بخوانید و به نویسنده فرصت دهید تا شما را قانع کند. مطمئنام که پشیمان نخواهید شد.
درمورد کتاب ملت عشق نوشتهی الیف شافاک – هفتهی دوم:
در بخش دوم کتاب، شمس به سمت مولانا در حرکت است. ابتدا مولانای قبل از شمس تا حدودی برای خواننده توصیف میشود و بعد هم ورود شمس به قونیه و برخورد او با چند کاراکتر کاملا متفاوت. این برخوردها هم از زاویهی دید شمس و هم از زاویهی دید کسانی که شمس در ورود به قونیه با آنها برخورد میکند، روایت میشوند.
بعضی از برخوردها و دیالوگهای این کاراکترها، خواننده را به یاد تیپهای شخصیتی امروزی میاندازد. شاید منظور این است که خواننده با خواندن این بخش به فکر بیفتد که جای تفکری مانند تفکر شمس در جهان امروز چقدر خالیست.
بههمپیوستگی داستان و اجزای متحرک و فراوان آن در این بخش نیز مشخص است که نشان از هنر نویسنده در روایت چندین داستان موازی و حفظ ارتباط آنها و ارائهی یکی تصویر کلی یکپارچه دارد.
رابطهی اللا و عزیز نیز در این بخش ادامه مییابد و رفتهرفته نزدیکتر و گرمتر میشود. در واقع اللا چیزهایی را به عزیز میگوید که به اعتقاد خودش نمیتوانست به این راحتی با کس دیگری در میان بگذارد. در نامههای رد و بدل شده بین این دو، کاراکتر دو شخصیت اصلی روایت معاصر کتاب، رفتهرفته روشنتر ترسیم میشوند و برای خواننده قابللمستر به نظر میآیند.
بخشهایی از دیالوگهای شمس، مرا یاد تذکرهالاولیای عطار و روایتهای موجود در آن انداخت. مثلا:
«عادتی قدیمی دارم که بی استثنا پیش از ورود به هر شهری به جا میآورمش: قبل از گذر از دروازههای شهر مدتی میایستم و به تمام اولیای آنجا درود میفرستم. خواه مرده باشند خواه زنده، خواه مشهور باشند خواه مجهول، به تمام اولیایی که در آن شهر زندگی کردهاند یا میکنند پیشاپیش سلام میکنم. رخصت میطلبم از آنها. طی این همه سال شهر، قصبه یا روستایی نبوده که پیش از رخصت گرفتن از اولیایش پا به آنجا گذاشته باشم. جایی که به آن وارد میشوم تفاوتی نمیکند اکثر ساکنانش مسلمان باشند یا مسیحی یا یهودی یا زرتشتی؛ در هر جایی مسلما یک ولی هست. اولیاء از تفاوتهای دینی و جمعی و جسمی فراتر رفتهاند. ولی راهنمای همهی بشریت است.
طبق روال مألوف، قونیه را هم که از دور دیدم، عادت همیشگیام را به جا آوردم. اما بعدش چیز عجیبی پیش آمد. اولیای شهر به جای آنکه طبق عادت به سلامم جواب بدهند، مثل سنگهای شکستهی قبرستان، ساکت و بیصدا ماندند. گفتم شاید صدایم را نشنیده باشند، برای همین از نو و این بار با صدای بلندتر سلام گفتم. اما باز جز سکوت نبود. فهمیدم که اولیای قونیه صدایم را شنیدهاند، اما به دلیلی که من از آن خبر ندارم، رخصت ورود به شهر نمیدهند.
کلمههایم را برداشتم و به باد سپردم تا به هر چهار طرف ببردشان: ای اولیای قونیه، چرا به این مسافر رخصت ورود نمیدهید؟
مدتی بعد باد با این جواب بازگشت: ای درویش، رخصت میدهیم، اما بدان که در این شهر دو کاملا متضاد در انتظارت است. وسط ندارد. یا با عشق صافی، یا با نفرت محض روبرو میشوی. اگر میخواهی در این موضوع کمی اندیشه کن.
گفتم: اگر وضع چنین است، جای اندوه نیست. مادامی که عشق صافی هست، همان کافی است.
به محض شنیدن این حرف اولیای قونیه یکصدا رخصت دادند و در حقّم دعای خیر کردند…»
البته همانطور که میبینید، ضعف ترجمه در بعضی جملات واقعا لذت خواندن را ناقص میکند.
مواردی از این دست که کاملا با واقعیتهایی که ما میشناسیم در تضاد و تقابل هستند، در داستان شمس بسیارند. اما شاید همین مواردند که به داستان او جذابیتی دوچندان میدهند…
درمورد کتاب ملت عشق نوشتهی الیف شافاک – هفتهی سوم:
در بخش سوم کتاب، شمس بالاخره به مولانا میرسد و در واقع بخشی از داستان که از ابتدا انتظارش را میکشیدیم، آغاز میشود. ورود شمس مثل همیشه طوفانیست؛ طوفانی که برخی را به واکنش وامیدارد. در این بخش زاویهی دید مردان متعصب و خشکمذهبی را تجربه میکنیم که شاید برای خیلی از ما در حال حاضر و در اطرافمان قابل دیدن باشد. کسانی که به قول خود شمس “فقط مرحلهی اول دین و ظاهرش را میدانند”. مثلا از قول یکی از همین افراد میخوانیم:
«…به نظر آنها [صوفیها] شراب خوردن، رقصیدن، ساز نواختن، شعر گفتن، نقاشی کشیدن و امثال اینها از واجبات دینی مهمتر است. مدام قرقره میکنند “مادامی که در اسلام رتبه وجود ندارد، همه حق دارند از راهی که میدانند به خدا برسند.»
و تمام اینها دلیلیست بر کفر شمس و تمام صوفیان.
نکتهی جالب دیگری که توجهام را به خودش جلب کرد، چند جمله به روایت از مولانا درست قبل از دیدار اولاش با شمس بود:
«…البته کسانی هم هستند که خواستههای بزرگتری دارند: از آنهایی که میخواهند برای بیماری لاعلاجشان شفایی بیابم بگیر تا آنهایی که خواهش میکنند باطلالسحری به ایشان بدهم. همینها نگرانام میکنند. مگر نمیبینند نه پیغمبرم تا کرامات نشان بدهم و نه لقمان تا شفا ببخشم؟»
بازهم بخشهایی که به توصیف شمس و نظرات او پرداخته بود، به نظرم یک جور “آپدیت” شده بودند تا با افکار خوانندهی مدرن امروزی و بهخصوص خوانندگان غربی بیشتر همخوانی پیدا کنند. اما همچنان توصیف شمس از دید دیگر شخصیتهای داستان میتوانند برای خواننده بسیار جذاب باشند.
مثل بخشهای قبلی، داستان اللا و عزیز در این بخش هم ادامه پیدا میکند و رابطهی این دو نزدیک و نزدیکتر میشود. نکته اینجاست که در این بخش از کتاب علنا عزیز به عنوان یک شمسِ امروزی توصیف میشود. این، از یک طرف میتواند در ذوق خواننده بزند و از طرف دیگر، خواندن سرگذشت عزیز میتواند این امید را بدهد که هرکسی میتواند به درجهای از “شمس بودن” برسد. فکر میکنم انتخاب بین این دو، به خواننده و طرز تفکر او بستگی دارد.
در ادامه رابطهی شمس و مولانا هم نزدیکتر میشود و همین -در کنار برخوردهای خاص شمس- باعث میشود عدهای از نزدیکان مولانا هم کینهی شمس را به دل بگیرند. از خواندن همین قسمتها میشود فهمید که نویسنده دارد برای یک یا چند تراژدی بزرگ برنامهریزی میکند…
درمورد کتاب ملت عشق نوشتهی الیف شافاک – هفتهی چهارم و آخر:
بخش چهارم کتاب، شرح عزیمت است در هر دو روایت اصلی کتاب. اللا بالاخره تصمیم میگرید علاقهای به عزیز را بپذیرد و این مسئله را با او در میان بگذارد. شمس هم تصمیم میگیرد مسیری که با مولانا شروع کرده بود را با “سماع” به نهایت برساند و کامل شدن او را ببیند. کامل شدنی که در واقع هردوی آنها را به یک نوع پایان طبیعی نزدیک میکند. البته پایانی که خودش آغازگر راهی دیگر است.
«در حالی که همه برای بالا رفتن از نردبان حرص دنیوی پا بر شانهی یکدیگر میگذارند، اینکه کسی که خیلی وقت پیش به قله رسیده، به کوزه کوزه طلا، به لایه لایه شهرت، به هزاران طرفدار و به بالاترین نقطهی علم نایل شده، روزی از روزها به ناگهان از مقام و موقعیتش دست بکشد، در راه ایمان به سفری برود که پایانش ناپیداست، حتی اعتبار و احترامش را نادیده بگیرد… این است چیزی که نظیرش نه دیده شده، نه شنیده شده. شاید به تعداد انگشتهای یک دست هم نباشند آدمهایی که بتوانند کاری را انجام بدهند که مولانا انجام داد؛ از اوج به حضیض بیایند، از برد به باخت و از استادی به شاگردی…»
مولانایی که شاگرد شمس شده بود، همراه با خود شمس بالا میآید و کمکم به همان شخصیتی تبدیل میشود که قرنهاست برای عالمیان آشناست.
از طرف دیگر اما، مخالفان شمس و مسیر جدیدی که مولانا در آن افتاده، با هر برخورد تند شمس و هر عملی که از ظاهر شریعت فراتر میرود، در تصمیم خود مبنی بر مخالفت عملی با شمس مصممتر میشوند.
«باد نیاورده است مرا که باد ببردم از زندگیات…» این جملهایست که شمس به مولانا گفته. اما حالا و بعد از دو سال باهم بودن، خبری از شمس نیست. روایت پسر مولانا از وضعیتاش پس از ناپدید شدن شمس میگوید که «در یک شب تمام محاسناش سفید شد». این “پیر” شدن با رفتن شمس، تاثیر او را خلاصه میکند. تاثیری که شاید در این جملات مولانا خطاب به پسرش به خوبی بیان شده باشد:
«ارجمند است او؛ خود من است، فراموش نکن. شمس و من دو انسان جداگانه نیستیم. در اصل یکی هستیم. ماه یک روی تاریک دارد یک روی روشن. شمس روی سرکش من است. او جنبه عاصی من است. کسی نمیبیند اما در هر عصیان او من هستم.»
سخنانی که از زبان مولانا در وصف شمس در این بخش از کتاب آمدهاند، اینقدر برای روایت کلی مهم بودند -و البته جذاب- که اگر میخواستم بخشهای مهم را اینجا بیاورم باید چندین صفحه مینوشتم. پس ترجیح میدهم خودتان آنها را در کتاب بخوانید.
بخشهای پایانی کتاب با ریتمی بسیار تند پیش میروند و پایان ماجرا را روایت میکنند. پایانی که درمورد بسیاری از شخصیتها تا حدود زیادی قابل پیشبینی بود. پایان تراژیک اما باشکوه چند شخصیت اصلی و بازماندگانی که انگار باید به آن “شکوه” ادای دین کنند. مولانا در این بخش از کتاب دیگر همان مولاناست که وصفاش را شنیدهایم و با خواندن مثنوی در ذهنمان تجسم کردهایم. پیرمرد عالمی که درمورد هر چیزی حرفی برای گفتن دارد.
نکتهای که درمورد این قسمت باید بگویم، این است که با خواندن نسخهی فارسی به شدت ناقص بودن این بخش از کتاب را حس کردم کردم که فکر میکنم با خواندن نسخهی اصلی و انگلیسی برطرف خواهد شد. نکتهی دیگر تلاش نویسنده بود برای استفاده از چند تمثیل که به نظرم میخواست به سبک داستانگویی خود مولانا نزدیک شود اما چندان موفق نبود. اما همچنان رگههایی نزدیک به رئالیسم جادویی در آن دیده میشد.
برای جمعبندی باید بگویم کتاب ملت عشق (چهل قاعدهی عشق) واقعا ارزش خواندن را دارد اما اگر از قبل به مولوی و شمس علاقهی خاصی داشته باشید، احتمال این وجود دارد که در نهایت احساس کنید کتاب حق مطلب را آنطور که باید ادا نکرده. البته شاید همین نکته باعث شود که خواندن ملت عشق، هم برای کسانی که مولانا و شمس را نمیشناسند جذاب باشد و هم برای کسانی که از قبل با این شخصیتها آشنایی دارند.
اگر با توجه به توضیحات فکر میکنید از خواندن ملت عشق لذت خواهید برد، میتوانید آن را از ایران کتاب یا دیجی کالا بخرید.
توجه داشته باشید که لینکهای این پست، لینکهای همکاری در فروش هستند. یعنی در صورتی که با کلیک روی آنها خریدی انجام دهید، درصد مشخصی از مبلغ پرداختی شما به معرف -یعنی من- میرسد. استفاده از این لینکها میتواند یک روش خوب برای حمایت از محتوای این وبلاگ و تلاش من برای بهتر شدنش باشد.
برای دیدن پستهای دیگر این وبلاگ درمورد کتابها، میتوانید تگ معرفی کتاب را دنبال کنید.
حامد
من یه نویسنده، عکاس، ویدئوگرافر و پادکسترم که عاشق خلق محتوای بکر و تازهست. اگه دوست دارید بیشتر درموردم بدونید، صفحهی دربارهی من رو ببینید. اما اگه دوست دارید باهم رفیق بشیم، تو شبکهی اجتماعی موردعلاقهتون یا از طریق اعلانهای مرورگر دنبالم کنید، محتوا رو ببینید و نظرتونو بگید که بیشتر گپ بزنیم.
تا دفعهی بعد، عزت زیاد!
پستهای مرتبط
معرفی کتاب موزه عجایب (آلیس هافمن – آزاده کامیار)
معرفی کتاب موزه عجایب به نویسندگی آلیس هافمن و با ترجمه آزاده کامیار را اینجا بخوانید. (به همراه بخشهایی از متن کتاب)
رمان نوجوان: ماجرای کودکانی که یاد گرفتند چطور با ترسهایشان کنار بیایند
پست مهمان: در این پست به معرفی دو رمان نوجوان پرداخته شده. اولی «جولیان» که ادامهی کتاب آگوست محسوب میشود و دومی «پولینا، چشم و چراغ کوهپایه»
معرفی فیلم منچستر بای د سی (Manchester by the Sea)
اگر میخواهید با این فیلم درام از کنت لونرگان بیشتر آشنا شوید، میتوانید پادکست معرفی فیلم مولان روژ را اینجا بشنوید.
4 نظر
نظرات بسته شده اند.
سلام.وقتتون بخیر
میخواستم بدونم دیالوگ هایی ک بین شمس و مولانا گفته شده چقدر ب واقعیت نزدیکه؟
ینی از اشعار مولانا یا اسنادو مدارکی ک از اثار ادبی گذشته باقی مونده گرفته شده یا اینکه کلا ساخته ذهن نویسنده است؟
بخشی از دیالوگها مشخصا بر پایهی اشعار مولانا نوشته شدن. اما بخش بزرگی هم ساختهی ذهن نویسندهان.
در کل به نظر شخص من و خیلی از منتقدین ادبی، کتاب درمورد رابطهی شمس و مولانا تونسته تا حد زیادی به واقعیت تاریخی (در حدی که ما میدونیم) نزدیک بشه و در این مورد موفق بوده.
اما اینکه یه تاریخدان چه نظری در این مورد داشته باشه رو نمیدونم.
ممنون از وقتی که بابت خوندن صرف کردید 🙂
من تازه خوندن این کتاب رو شروع کردم هر چقدر که جلوتر میرم بیشتر به شمس تبریزی علاقمند میشم…من خیلی اهل زمان هستم و سبک نگارش کتاب رو دوست دارم
خوشحالام که دارید از خوندنش لذت میبرید.
ممنون از نظرتون 🙂