من (در دلم): بنده خدا گناه داره. پیرمرده، قیافهی مظلومی هم داره. سرِ کوچهی خوابگاهم هست. کفشای منم که دارن داغون میشن. اول ماه هم که هست و فعلا پول داریم. بریم یه واکسی بزنیم…
از خودپرداز سرِ راه پول میگیرم و به سمت جناب کفاش میروم.
من: سلام حاجی! لطف میکنی به این کفشای ما یه واکسی بزنی!؟
کفاش: بفرمایید (یک جفت دمپایی جلوی من میگذارد)
من: حالا چند هست!؟
کفاش: پنج تومن. قابل شما رو هم نداره.
من: حله.
کفاش (بعد از یکی دو دقیقه): کفی کفشات هم خوب نیست. حتما پاهات خیلی عرق میکنه. بذار یه کفی خوب براش بندازم.
من: نمیخواد حاجی. اندازهش درسته الان. برام کوچیک میشه.
کفاش: نه، اینا نازکان. برا این میندازم که عرق نکنی. یه طرفشون چرمه، یه طرفشون مخمل.
من: حالا چند!؟
کفاش: قیمتشون خوبه. باهات راه میام. تو هم مثل پسر خودم. همین تهران سربازه. اینا رو میفروشم برا اون.
من (در دلم): اینم فوقش میشه پنج تومن دیگه. بیخیال… بذار بندازه.
من: حله حاجی. کفی هم بنداز.
کار جناب کفاش بعد از چند دقیقه تمام میشود.
من: خب حاجی! چقدر تقدیم کنم!؟
کفاش: واکس و روغن که میشه پنج تومن. کفی هم شصت تومن. جمعا شصت و پنج تومن…
من: چی!؟ متوجه نشدم. یه بارم بگو…
کفاش: واکس و روغن که میشه پنج تومن. کفی هم شصت تومن. جمعا شصت و پنج تومن…
من: کفی شصت و پنج تومن!؟ چه خبره مگه!؟ خب از اولش میگفتی! منِ دانشجو ۶۵ تومن برا کفیِ کفش دارم!؟ درشون بیار!
کفاش: نمیشه که! چسب زدم. بخوام دربیارم پاره میشن.
من: خب من دانشجوئم، خوابگاهمون هم همین پشته. ۶۵ تومن به تو بدم تا آخر ماه چه کنم!؟
کفاش: بالاخره منم پول دادم برا این. نمیشه که. و الا قابل تو رو نداره. تو هم مثل پسرم…
من: آقا من ۶۵ تومن ندارم اصلا! خود کفشا قیمتشون ۶۵ تومنه. همین ۲۰ تومن تو کیف پولم هست.
کفاش: خب برو از اون بانکه بگیر.
(به خودپردازی که چند قدم عقبتر است اشاره میکند. ظاهرا برداشت قبلی مرا دیده. با ناباوری به طرف خودپرداز میروم و ۳۰هزار تومان میگیرم.)
من: حاجی بیا اینم ۲۰ تومن. بیشتر از این ندارم. تو هم از این به بعد یه کاری بکن یکی اومد پیشِت، بار دوم هم بیاد. کدوم عقل سالمی قبول میکنه یه کفیِ نازک بشه ۶۰ تومن!؟
(کفاش قبول میکند ولی همچنان دارد حرف میزند. دیگر حوصلهی شنیدن اینکه چقدر مثل پسر خودش هستم را ندارم. پشتم را به او میکنم و به سمت خوابگاه راه میافتم.)
حامد
من یه نویسنده، عکاس، ویدئوگرافر و پادکسترم که عاشق خلق محتوای بکر و تازهست. اگه دوست دارید بیشتر درموردم بدونید، صفحهی دربارهی من رو ببینید. اما اگه دوست دارید باهم رفیق بشیم، تو شبکهی اجتماعی موردعلاقهتون یا از طریق اعلانهای مرورگر دنبالم کنید، محتوا رو ببینید و نظرتونو بگید که بیشتر گپ بزنیم.
تا دفعهی بعد، عزت زیاد!
پستهای مرتبط
یک سال با ساکنین واحد ۹۰۶ جنوبی
امروز برای آخرین بار بهعنوان یکی از ساکنین رسمیاش به واحد 906 جنوبی برج الوند رفتم. برای آخرین بار پشت میزم نشستم و آخرین کلمهها را برای ایوند نوشتم.
چه رسمهایی که میآیند…
...واقعا مانده بودم که چه واکنشی مناسب دیدن این صحنه است. فقط میدانستم که رسوم جدید -و به نظر من- عجیبتر و بعضا تاسفآورتری در راهاند.
ماشین زمان: ده سال فرصت اضافه
در آینهی روبهرویم دیدم قیافهام فرق کرده. انگار که وارد یک ماشین زمان شده باشم و از آن طرف ده سال جوانتر بیرون آمده باشم!