رفیق! هرکسی نداند، تو که خوب می‌دانی به زبان آوردن احساسات گاهی چه‌قدر سخت می‌شود. پس برایت می‌نویسم.

همین چند هفته پیش بود که داشتم با امیر و یاشار از حالت همیشگی «خوف و رجا» می‌گفتم؛ حسی که همه‌ی ما چندین سال است گرفتارش شده‌ایم: خوف از دست دادن دوستان‌مان و در عین حال، امید به مهاجرت‌شان برای رسیدن به یک زندگی بهتر. تا ویزا نیامده، وزن امید معمولا بیش‌تر است. ولی رفتن یکی که قطعی می‌شود، آن خوف لعنتی گلویمان را می‌گیرد و هی فشار می‌دهد. پس اگر جایی -در این چند خط- زیاده از حد زانوی غم بغل گرفتم، بگذارش به حساب چیره شدن موقتی همین ترس؛ که امیدم -نه، ایمانم- به فرداهای بهترت هیچ‌وقت کم‌رنگ نشده و نخواهد شد.

 

اگر امروز کسی از من بخواهد که دهه‌ی سوم زندگیم را توصیف کنم، احتمالا خواهم گفت: «دهه‌ی فقدان». می‌دانم که از خیلی‌ها خوش‌بخت‌ترم. ولی نمی‌توانم چیزهایی که در این سال‌ها از دست داده‌ام را به این راحتی‌ها فراموش کنم. انگار که در یک جنگ طولانی بوده باشم؛ گاهی با دنیا، که شاید از دست ندهم و گاهی با خودم تا با از دست دادنی ناگزیر، کنار بیایم. می‌دانی و می‌دانم که جنگ سخت است و فراموش کردنش سخت‌تر؛ چه با دنیا باشد و چه با خودت. اما سخت‌ترین فقدان و جنگ درونی این سال‌ها، احتمالا رفتن کسانی بوده که لازم نبود بروند؛ اگر روزگار بهتری داشتیم…

اول آن‌که قول داده‌ام نامش را نبرم، بعد عرفان، بعد خواهرم زینب، بعد فرهاد، حالا هم که تو.

 

تو داری می‌روی و من دارم به ۱۶ سال رفاقت فکر می‌کنم؛ به تمام روزهای سختی که کنار هم گذرانده‌ایم. با خودم فکر می‌کنم آن‌که برای اولین بار نوشته «ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود»، رفاقتی را تجربه کرده از جنس رفاقت‌های ما. گاهی اوقات -که به سخت‌ترین روزها فکر می‌کنم- حیرت‌زده می‌شوم از این‌که دوام آورده‌ایم و هنوز سر پاییم؛ اتفاقی که اگر رفاقت‌هایمان نبودند، بعید بود ممکن شود.

یاد تاریک‌ترین روزهای خودم می‌افتم و این‌که اگر شما -دوستانم، خود تو!- کنارم نبودید، چه‌قدر تاریک‌تر می‌بودند. از خودم می‌پرسم: اگر نبودید، می‌توانستم از دل آن دهلیزهای پیچ‌درپیچ و بی‌انتها بیرون بیایم و دوباره به نور برسم؟ اصلا می‌خواستم دوباره نور را ببینم؟ احتمالا نه.

 

رضا جان! نمی‌دانم بعد از رفتنت دیگر چه کسی شنیدن خطابه‌هایم درمورد فلسفه و اخلاق و جامعه و سیاست را حوصله خواهد کرد. اما مطمئن‌ام که نشستن کنار آتش و بحث کردن درمورد همه چیز -با صادق و باقی دوستان- دیگر هیچ‌وقت همان طعم قبلی را نخواهد داشت.

نمی‌دانم دفعه‌ی بعد که صدای حبیب آمد و «دلم از دنیا گرفته…»، چه کسی کنارم خواهد نشست تا دو نخ سیگار بگیرانیم و بدون این‌که کلمه‌ای به زبان‌مان بیاید، به این حس مشترک برسیم که از ماجرای آهنگ دقیقا باخبریم. اما مطمئن‌ام که خیالم از تو و فاطمه راحت خواهد بود و دلم سبک‌تر. که این‌جا نیستید، ولی باهم‌اید و کنار هم؛ علیه دنیا و تمام دل‌گیری‌هایش.

 

برادر! نمی‌دانم که ماه‌ها و سال‌های پیش رو، چه خوابی برایمان دیده‌اند. اما مطمئن‌ام که یک روز، دوباره دیدار تازه خواهیم کرد؛ در زمان و مکانی بهتر. و باز دور آتش خواهیم نشست تا لباس‌هایمان بوی دود بگیرند. ولی این بار از زیبایی‌های زندگی خواهیم گفت، نه از سیاهی‌هایش. پس به قول آن شاعر هم‌نام من «قرارمان هرکجا سکوت نباشد / به دور سینه‌مان تار عنکبوت نباشد». می‌بینمت.

اما تا آن روز، خوب باش. و یادت نرود که این‌جا، چند نفر هستند که همیشه هوایت را دارند؛ حتی اگر میان‌مان یک اقیانوس و هزاران کیلومتر فاصله باشد.


به دیگران هم برسانید