روزگار وضعیت جالبی ندارد؛ تمام بدبختی‌های دنیا یک طرف، مصائب زندگی در این جغرافیا هم یک طرف دیگر. ما هم که گیر کرده‌ایم بین این دو طرف و هر روز بیش‌تر لِه می‌شویم.

له شدن اقتصادی سخت است. این‌که درآمدت در دوران کرونا -و با وجود بالا رفتن قیمت دلار و تمام قیمت‌ها- نصف شده باشد، این‌که حقوقت وسط ماه تمام شود یا این‌که اصلا حقوق و درآمد خاصی نداشته باشی که سر ماه بیاید به حسابت، سخت است.

مسئولین ایرانی و نهادهای رسمی‌شان اعتقاد چندانی به آمار ندارند. در نتیجه مجبوریم مشاهدات خودمان و دیگران را به عنوان ادله‌ی کافی در نظر بگیریم و اعتراف کنیم که فقر در این ممکلت به بالاترین میزانش در سال‌های اخیر رسیده.

وضعیت برای بعضی‌ها آن‌قدر بد است که برای تهیه‌ی غذا و تامین اجاره‌ی خانه در یک منطقه‌ی پایین یا حاشیه‌ای هم مشکل دارند. آن‌قدر بد است که اگر به آمار اعتقاد داشتند، می‌توانستیم با عدد و رقم بگوییم آمار خودکشی در اثر فقر چه‌قدر بالا رفته.

اما از آن‌جایی که یک گوشی یا کامپیوتر جلوی شماست و اینترنت دارید و می‌توانید این پست را بخوانید، حدسم این است که از این قشر مطلقا فقیر نیستید و چند روز از آخرین وعده‌ی کامل غذایی‌تان نگذشته. اگر این‌طور است، این چند خط پایین برای شماست. که کلمات، در برابر گرسنگی و فقر مطلق، حرف زیادی برای گفتن ندارند.

 

دی‌شب با وجود تمام خبرهای بد دنیا و سختی‌های زندگی شخصی، حالم خوب بود و ذهنم داشت برای خودش در عوالم دیگری گردش می‌کرد. این بود که یکهو یاد حدودا یک سال پیش افتادم که می‌خواستم یک ماشین بخرم و تجهیزش کنم برای زندگی در سفر. خیلی وقت بود که ذهنم به عنوان «غیرقابل دست‌رسی» طبقه‌بندیش کرده بود و فکرش را از سرم انداخته بود بیرون. اما از آن‌جایی که حالا داشت در عوالم دیگری سِیر می‌کرد، دوباره یاد برنامه‌هایم افتادم.

بعد رفتم یکی دو تا سایت آگهی و قیمت ماشین‌های مورد نظرم را چک کردم. طبیعتا آن‌قدری پول نداشتم که بخواهم یکی از آن‌ها را بخرم و اتفاقا وضعم از آن زمانی که آن برنامه را ریخته بودم، بدتر هم شده بود. اما خب، آدم است دیگر. گاهی یاد رویاهای قدیمش می‌افتد.

وسط دید زدن این آگهی‌ها و خیال‌پردازی با عکس ماشین‌ها و این‌که اگر مال من بودند چه کارشان می‌کردم و کجا می‌رفتم، ذهنم به این دنیا برگشت و مچ تخیلاتم را گرفت که: هی مردک! این چه امید واهی و افکار بی‌خودی‌ست که داری به‌شان بال و پر می‌دهی؟

جوابی برای بخش منطقی ذهنم نداشتم. اما بخش احساسی ذهنم انگار بعد از مدت‌ها به اکسیژن رسیده بود. (می‌دانم پیدا کردن اکسیژن در این وضعیت مازوت‌سوزی و بنزین بی‌کیفیت و هوای بد همه‌ی شهرها سخت است. ولی خب بخش احساسی ذهن، توانایی‌های جالبی دارد!)

خلاصه با ذهن منطقیم مذاکره کردم تا فرمان را بعد از مدت‌ها بدهد به ذهن احساسی و کمی استراحت کند. انگار خودش هم می‌دانست به این استراحت نیاز دارد. راحت قبول کرد. فرمان برای چند دقیقه دست ذهن احساسی بود و هرجا که خواست، راند. شاید هم چند دقیقه نبود و چند ساعت یا حتی چند روز بود. کسی چه می‌داند!؟ زمان و احساس رابطه‌ی خاصی باهم دارند؛ رابطه‌ای که درکش به این راحتی‌ها نیست.

این زمان محدود برای تخیل و برگشتن به رویاهایی که قبلا دست‌یافتنی بودند و امروز حتی فکر کردن به‌شان خنده‌دار به نظر می‌رسد، اتفاق جالبی بود. می‌دانستم و می‌دانم که به این زودی‌ها نمی‌شود. ولی برگشتن به آن رویا، بیش‌تر از چیزی که فکر می‌کردم برایم لازم بود.

 

رویای شما چیست؟ تصورش کنید. منطق را بگذارید کنار و تصورش کنید. به خودتان اجازه‌ی رها شدن بدهید. از این زمان محدود برای تخیل و برگشتن به رویاهایتان لذت ببرید. بعد، رویایتان را بگیرید کف دست‌تان و داخل یکی از جیب‌های مخفی در یکی از لباس‌هایتان پنهانش کنید.

دنیا جای عجیبی‌ست. روزگار را هم که می‌بینید. کافی‌ست ببیند رویایی داریم، که تلاشش برای زمین زدن‌مان را دوچندان کند. پس یک جیب مخفی پیدا کنید برای رویاهایتان. یک جای امن برای پنهان شدن و زنده ماندن.

می‌دانم که این روزها فرصتی برای فکر کردن ادامه‌دار به رویاها و پروردن‌شان نداریم و فقط به زنده ماندن فکر می‌کنیم. اما بعدا که از این دوران گذشتیم و همه چیز بهتر شد، یک روز رویایتان را -که احتمالا مدت‌هاست از یادتان رفته- داخل جیب مخفی‌تان پیدا خواهید کرد. مثل پیدا کردن یک اسکناس تاخورده در جیب یک لباس قدیمی که مدت‌ها در کمد مانده. و لبخند خواهید زد به خاطر صبر و تحملی که فکر نمی‌کردید داشته باشید، اما شما را از آن روزها رد کرده و به روزگاری به‌تر رسانده.

در آن روزگار به‌تر، منتظرتان خواهم بود. احتمالا با یک فلاسک چای و یک جعبه شیرینی خامه‌ای. و با رویاهایی که دیگر مخفی نمی‌کنیم، بل‌که در آغوش می‌گیریم. منتظرتان خواهم بود در بزرگ‌ترین مجمع آدم‌های خیال‌باف و رویاپرداز.

اما تا آن موقع، با خودتان، با هم‌دیگر و با رویاها مهربان باشید و زنده بمانید!

 


باقی دست‌نوشته‌ها را هم بخوانید.


 


به دیگران هم برسانید