قبلترها که یک کانال داشتم و در تلگرام هم مینوشتم، از مخاطبینم میخواستم هر ماه یک کتاب برای بررسی انتخاب کنند. بعد هر هفته بخشی از کتاب را میخواندم و درمورد همان بخش مینوشتم. معرفی هر کتاب هم چهار هفته و چهار یادداشت طول میکشید. یکی از کتابهای انتخابشده، من او را دوست داشتم بود که نویسندهاش آنا گاوالدا نام دارد.
آنچه که در ادامه میخوانید، چهار پست تلگرامی مربوط به معرفی و نقد بیگانه است که بخشهایی از کتاب هم در آن آمده.
مشخصات کتاب:
نام کتاب: من او را دوست داشتم
نام نویسنده: آنا گاوالدا
ناشر: این کتاب توسط افراد مختلفی ترجمه شده و ناشرین مختلفی هم چاپش کردهاند. اما نسخهای که من خواندم، ترجمهی الهام دارچینیان بود و توس نشر قطره چاپ شده بود.
درمورد کتاب من او را دوست داشتم نوشتهی آنا گاوالدا – هفتهی اول:
همین الان ۳۰ صفحهی اولِ کتاب را خواندم. شروع جالبی داشت. وقتی اسم کتابی “من او را دوست داشتم” باشد، احتمالا خواننده منتظر است قبل از هر چیز درمورد رابطهای بخواند که تمام شده. اما شروع استادانهی کتاب دقیقا از وسط این ماجراست و با یک مکالمهی سهطرفه بین شخصیت اصلی “کلوئه” و پدر و مادرِ شوهرش آغاز میشود. در این مکالمه پییِر (پدرشوهر) از کلوئه میخواهد که همراه با بچهها به کابینی در جنگل بروند و چند روز را آنجا بمانند. بعد از این مکالمه و توصیف راهی که برای رسیدن به کابین طی میشود، تازه میفهمی که خبری از توصیف مستقیم رابطهی کلوئه با همسرش نیست.
شخصیت کلوئه با بیان تصوراتاش کمکم برای خواننده ترسیم میشود. «در خانهی من ابراز احساسات، بوسیدن و در آغوش گرفتن مانند نفس کشیدن بدیهی و ضروری است». طبیعیست که چنین آدمی نتواند به این راحتی با پیرمردی که به توصیف نویسنده «در ابراز احساساتاش صرفهجویی میکند» ارتباط برقرار کند. همین تقابل دو تیپ کاملا متضاد شخصیتی، چیزیست که من را برای خواندن ادامهی داستان و سر در آوردن از کار شخصیتهایش ترغیب میکند.
توصیف دیگری که نویسنده از کلوئه ارائه میدهد، باز شخصیت او را برای خواننده روشنتر میکند. «خسته بودم. چشمانهایم را بستم. خیال کردم دارد میآید. صدای موتور ماشیناش را از حیاط میشنیدم. کنار من مینشست، مرا میبوسید، انگشتاش را روی دهانام میگذاشت تا ساکت بمانم، میخواست دخترها را غافلگیر کند…»
علاقهی وافر کلوئه به دو دخترش در توصیف افکار او در موقعیتهای مختلف پیداست. اما او فکر میکند که بدون داشتن عشق در زندگیاش، نمیتواند مادر کاملی باشد و “همه چیز” را به بچههایش منتقل کند.
اما اگر بخواهم به جذابترین نکته از بخشهای ابتدایی کتاب -از نظر خودم- اشاره کنم، قطعا شخصیت پییِر است. احتمالا شما هم مردهایی مثل او را دیدهاید. چنین مردهایی در جامعهی سنتی ایران بسیار به چشم میخورند. شخصیتهایی که آنقدر حرف نمیزنند و محبتشان را مستقیما نشان نمیدهند اما سعی میکنند در جاهایی که مهم است، وظایفشان را انجام دهند.
خاطرهای که پییر از برادرِ مرحوماش برای کلوئه تعریف میکند، نقطهی عطفی در ترسیم شخصیت او و فضاییست که از آن میآید…
درمورد کتاب من او را دوست داشتم نوشتهی آنا گاوالدا – هفتهی دوم:
کتاب با یک جور حس عدم اطمینان که به نظر میرسد همراه با جبر بر شخصیت اصلی “کلوئه” مستولی شده ادامه مییابد. صبح بیدار میشود و میبیند “پییر” برایاش یک یادداشت گذاشته و رفته تا سری به دفتر کارش بزند. بعد حس میکند که باید سیگار بکشد، در حالی که سالهاست آن را ترک کرده و خودش این حس ناگاه را با حس ناگهانی شوهرش به یک زن دیگر و ترک او مقایسه میکند. بعد هم برق کابین از کار میافتد.
«هوس سیگار کردم. ابلهانه بود. سالها بود سیگار نمیکشیدم، بله اما حالا دلم میخواست. زندگی همین است… اراده راسختان را در ترک سیگار تحسین میکنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم میگیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی، درمییابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد…»
افکار کلوئه و اتفاقاتی که در طول این چند صفحه رخ میدهند، همه نشان از ناامیدی دارند و تلاشی که فقط برا گذشتن زمان انجام میگیرد. جالب اینجاست که این حسها از نظر کلوئه واقعگرایی مطلق هستند. انگار که برای اولین بار است که او میخواهد دنیا را همانطور که هست -تاریک و پر از اتفاقات بدِ بیدلیل- ببیند.
«چقدر سادهلوح هستیم. خیلی ابله هستیم اگر باور کنیم ثانیهای میتوانیم بر گذر زندگیمان مسلط شویم. جریانِ زندگی ما، از ما میگریزد. اما این اهمیتی ندارد…»
نکته اینجاست که حتی خود کلوئه نیز آماده است تا این افکار تاریک را کنار بگذارد و شاید فقط یک تلنگر کوچک لازم است که بعد از این اتفاقات و با بازگشت پییر پیش میآید. پییر آنها را برای گردش به جنگل میبرد و کلوئه احساس کودکی میکند و همراهی با دو دخترش. یا حداقل دوست دارد که دنیای او هم مثل دنیای یک کودک هشتساله ساده باشد و همه چیز به راحتی حل شود.
این بخش از کتاب، هجوم بیوقفهی احساسات مختلف به کلوئه است. بعد از این حس ناامیدی، با یک بیرون رفتن و یک مهمانی کوچک شبانه در خانهی یکی از همسایهها، کمی احساس شادی در او به وجود میآید. اما کلوئه آماده است تا با یک جملهی کوتاه از سمت پییر، منفجر شود! هجوم عصبانیت و مونولوگ نسبتا طولانی او درمورد “آدرین” (همسرش) این مسئله را به خواننده نشان میدهد.
هنر نویسنده در منتقل کردن حسها با چند جملهی کلیدی که توسط کاراکترهای داستان بیان میشوند و رفتن از یک حس به حس دیگر، تاثیرگذار و جالب است. آنقدر که اگر همت کنید و خودتان را تا بعد از صفحهی ۶۰ کتاب برسانید، احتمالِ اینکه آن را نیمهکاره رها کنید بسیار کم خواهد بود. سرعت تغییر احساسات و رخ دادن اتفاقات -بدون اینکه واقعا اتفاق خاصی بیافتد- خواننده را برای باخبر شدن از سرانجام ماجرا، بیصبر میکند.
درمورد کتاب من او را دوست داشتم نوشتهی آنا گاوالدا – هفتهی سوم:
داستان با گفتوگوی نسبتا طولانی کلوئه و پییر ادامه پیدا میکند. از همان ابتدا -با طعنه و کنایههای کلوئه- عصبانیت او مشهود است. انگار که از ناامیدی خسته شده باشد و بخواهد تمام انرژیهای منفیاش را سر یک نفر خالی کند. و از قضا، پدرِ کسی که مسبب عسبانیت اوست، روبهرویش نشسته! حالا پییر هم به اندازهی آدرین مقصر است…
عصبانیت و حرفهای کلوئه، پییر را وادار به یک نوع دفاع میکنند؛ اما نه چیزی مثل “من تقصیری نداشتم”. او شروع میکند به تعریف خاطرههایی از گذشته؛ اولین باری که آدرین کلوئه را برای ملاقات با پدر و مادرش به خانه برده، روز ازدواج آدرین و کلوئه و روزی که پییر میفهمد کلوئه حامله است…
هر دو طرف سعی میکنند که با شوخی، مکالمه را از آن وضعیت خارج کنند ولی جو همچنان سنگین است. نویسنده تلاش کرده این جو سنگین را با مونولوگهای طولانی و توصیف واکنشهای ریز کلوئه و پییر به تصویر بکشد اما به نظر میرسد حداقل در این بخش از کتاب آنقدرها هم موفق نبوده است. (شاید هم باید کتاب را به زبان اصلی خواند تا حس بهتری گرفت!)
اما به هر حال، مشخص است که کلوئه خسته است و در فکر رفتن. پییر هم در یک مقطع از ادامهی مکالمه دست برمیدارد و به اتاق خودش میرود. شاید برای اینکه درمورد توصیف کلوئه از خودش فکر کند: «پیرمرد احمقی که بلد نیست احساساتاش را نشان دهد…»
با بازگشت پییر، مکالمه ادامه مییابد. این بار حرفهای پییر و داستانی که درمورد عشقای که به یک زن دیگر داشته میگوید، کلوئه را شوکه میکنند. پییر در خلال داستاناش به کلوئه میگوید که لیاقتاش بیشتر از این حرفهاست و اتفاقی که افتاده آنقدرها هم بد نیست. چون “دوست داشته شدن” حق کلوئه است.
«فکر میکنم لیاقت تو بیش از اینهاست. بیش از این شادی اندک زورکی… بیش از سوهان کشیدن به ناخنهایت در مترو هنگام نگاه کردن به برنامهی آشپزیات، بیش از میدان فیرمین-گدون، بیش از آنچه در کنار هم شدهاید… فکر میکنم آدرین لیاقت تو را نداشت. تو کمی گندهتر از دهاناش بودی، من اینطور فکر میکنم… این حرفها را به تو میگویم چون به تو اعتماد دارم. آدرین تو را به اندازهی کافی دوست نداشت…»
شنیدن این حرفها از دهان پیرمردی که از ابتدای داستان خشک و بیاحساس توصیف شده، تا حدودی تعجبآور و البته کمی هم خوشآیند است. تعجب خواننده با خواندن داستانی که پییر از آشناییاش با “ماتیلد” تعریف میکند، بیشتر هم میشود. داستانی که ترجیح میدهم خودتان در کتاب بخوانید…
درمورد کتاب من او را دوست داشتم نوشتهی آنا گاوالدا – هفتهی چهارم و پایانی:
کتاب با توصیف رابطهی پییر با ماتیلد از زبان خودش ادامه مییابد. پییر در حین تعریف داستاناش، به کلوئه میگوید که آدمها دو دستهاند؛ دستهی اول آدمهای باشهامتاند و دستهی دوم، کسانی که خودشان را با اوضاع وفق میدهند و ظاهرا پییر از دستهی دوم است.
وقتی به قسمتهای پایانی داستان پییر میرسی، تازه میفهمی که “من او را دوست داشتم” یعنی چه. پایان رابطهی او و ماتیلد فوقالعاده ترسیم شده. بعد از یک شروع معمولی، این چند صفحه خواننده را با خودشان میبرند به یک دنیای دیگر و حس و حالی دیگر…
«شاید اشتباه میکنم. اما نه، اشتباه نمیکنم. هنرمند، آخرین اثرِ نبوغاش را به نمایش گذاشته بود: خداحافظیاش؛ دستمالی که از پنجرهی قطار بیرون انداخت. او بسیار زیرک و ظریف بود. حتما احساس کرده بود که این آخرین بار است… حتی آن شب پوستاش نرمتر بود. آیا خودش میدانست؟ سخاوت به خرج میداد یا بیرحمی میکرد؟ فکر کنم هردو… هردو.»
بدون شک -بیش از هر بخش دیگر کتاب- داستان پییر برایام قابل درک بود. مردی که از یک طرف درگیر یک احساس علاقهی قویست و از یک طرف فکر میکند مسئولیتهایی دارد که باید به آنها عمل کند. اینقدر حسهایی مثل این را در دیگران دیدهام که بدانم هر انتخابی سختیهای خودش را دارد. و دقیقا همینجاست که نویسنده میخواهد به ما ثابت کند که «زندگی از همهی ما قویتر است»
همانطور که گفتم، داستان پییر و ماتیلد بدون شک قویترین و مهمترین بخش از کتاب است. به همین خاطر سعی میکنم همه جای ماجرا را لو ندهم تا شاید خودتان کتاب را بخوانید.
“من او را دوست داشتم” با یک سوال تمام میشود. سوالی که در واقع میخواهد فرق بین ماندن و رفتن را نشان دهد؛ وقتی دلات جای دیگریست.
شما اگر بودید، چه میکردید!؟ میرفتید یا میماندید؟
اگر با توجه به توضیحات فکر میکنید از خواندن ملت عشق لذت خواهید برد، میتوانید آن را از ایران کتاب یا دیجی کالا بخرید.
توجه داشته باشید که لینکهای این پست، لینکهای همکاری در فروش هستند. یعنی در صورتی که با کلیک روی آنها خریدی انجام دهید، درصد مشخصی از مبلغ پرداختی شما به معرف -یعنی من- میرسد. استفاده از این لینکها میتواند یک روش خوب برای حمایت از محتوای این وبلاگ و تلاش من برای بهتر شدنش باشد.
برای دیدن پستهای دیگر این وبلاگ درمورد کتابها، میتوانید تگ معرفی کتاب را دنبال کنید.
حامد
من یه نویسنده، عکاس، ویدئوگرافر و پادکسترم که عاشق خلق محتوای بکر و تازهست. اگه دوست دارید بیشتر درموردم بدونید، صفحهی دربارهی من رو ببینید. اما اگه دوست دارید باهم رفیق بشیم، تو شبکهی اجتماعی موردعلاقهتون یا از طریق اعلانهای مرورگر دنبالم کنید، محتوا رو ببینید و نظرتونو بگید که بیشتر گپ بزنیم.
تا دفعهی بعد، عزت زیاد!
پستهای مرتبط
بعد از سی سال: چرا هر آدم زندهای باید انجمن شاعران مرده را ببیند؟
در سی سالگی فیلم، از انجمن شاعران مرده و پیام الهامبخشش گفتهام و اینکه چرا یک اثر کلاسیک است و همه باید آن را ببینند.
معرفی فیلم یک نبرد شخصی (A Private War)
در این پست از فیلم یک نبرد شخصی (A Private War) و داستان واقعی شخصیت اصلی آن -ماری کلوین- گفتهام. برای آشنایی با فیلم، بخوانید.
تا او را داری: سریال آقای ربات
دو ماه از شروع سریال آقای ربات که زندگی یک هکر جوان را روایت میکند میگذرد. الیوت همه چیز و همه کس را هک میکند و دنیا را مثل کُد میبیند.