اصولا دنداندرد چیز بدیست. و وقتی یکی -مثل امروزِ من- دچارش شود، باید ۵ مرحله را طی کند تا بتواند به حالت عادی برگردد:
۱- انکار
در مرحلهی اول آدم هِی با خودش میگوید که مسئله آنقدرها هم جدی نیست. کمی بیمحلی کنی خودش درست میشود!
۲- عصبانیت
در مرحلهی بعد و وقتی که میبینی داستان کاملا جدیست، شروع میکنی به ناسزا گفتن. زمین و زمان و دندان و دندانپزشک را باهم یکی میکنی.
۳- معامله
بعد میروی مسواک میزنی (شاید حتی نخ دندان بکشی یا با آبنمک غرغره کنی!) و با خودت میگویی، دندان عزیز! جان مادرت درست شو! قول میدهم از این به بعد مرتب به تو و بقیهی دوستانات برسم!
۴- افسردگی
بعد که میفهمی این دندان دیگر برای تو دندان نخواهد شد، زانوی غم بغل میگیری و تلاش میکنی درد را در میان قرصهای مسکّن محو کنی.
۵- پذیرش
در مرحلهی آخر و بعد از چندین قرص مسکن، بالاخره قبول میکنی که باید پیش دندانپزشک بروی و چندصدهزار تومان خرج کنی تا به جریان عادی زندگی برگردی.
تجربهی دنداندرد داشتهاید؟ اینقدر سخت است که آدم را به نوشتن چنین چیزهایی میکشاند!
پ.ن: مدیوناید اگر فکر کنید این ۵ مرحله را از روی ۵ مرحلهی پذیرفتهشدهی سوگواری در روانشناسی کپی کردهام!
حامد
من یه نویسنده، عکاس، ویدئوگرافر و پادکسترم که عاشق خلق محتوای بکر و تازهست. اگه دوست دارید بیشتر درموردم بدونید، صفحهی دربارهی من رو ببینید. اما اگه دوست دارید باهم رفیق بشیم، تو شبکهی اجتماعی موردعلاقهتون یا از طریق اعلانهای مرورگر دنبالم کنید، محتوا رو ببینید و نظرتونو بگید که بیشتر گپ بزنیم.
تا دفعهی بعد، عزت زیاد!
پستهای مرتبط
من و جناب کفاش (یک داستان کاملا واقعی)
بیشتر از این ندارم. تو هم از این به بعد یه کاری بکن یکی اومد پیشِت، بار دوم هم بیاد. آخه کی قبول میکنه یه کفیِ نازک بشه 60 تومن!؟
تو تاریخ ادبیات جهانی
لبهایت سرآغاز تمام داستانهای عاشقانه و چشمانت روایتگر تمام تراژدیها. تو تاریخ ادبیات جهانی و من شاعر تازهکاری که حتی...
دوستیهای ما
مثل خیلی مفاهیم مهم دیگر زندگی، دوستی هم برای من تعریف آرمانگرایانهای دارد. شاید همین باعث شده که حلقهی دوستان واقعا نزدیکم کوچک بماند.