من یک تئوری جدید دارم. اینکه هرکدام از ما بعد از تمام شدن هر رابطهای دو تکه میشویم؛ اما نه دو تکه با اندازههای مساوی. اندازهی تکهای که از دست میدهیم بستگی دارد به رابطهای که داشتهایم. اینکه بعدا چه بلایی سر آن تکهی کندهشده بیاید هم بستگی دارد به طرفمان.
اما اصل تئوری این است که دیگر نه آن تکهی کندهشده از یادمان میرود، نه آن کسی که تکهای از ما را با خودش برده. همین میشود که بعضی وقتها یکی را میبینیم و یاد یکی از تکههای کندهشدهی خودمان میافتیم و یکهو میخواهیم او را بغل کنیم. یعنی محکم در آغوشش بگیریم و بگوییم چهطور او را از دست دادهایم و چهطور باید مراقب خودش باشد تا از دست نرود.
همین چند روز پیش پسر جوانی روی یک نیمکت نشسته بود و سیگاری روشن در دست داشت ولی به آن پک نمیزد. معلوم بود فکرش جای دیگریست. یاد آن تکهای از خودم افتادم که چند سال پیش از دستم رفته بود. انگار که جای خالیش با دیدن او درد گرفته باشد.
میخواستم بروم کنارش بنشینم و یک نخ سیگار جدید برایش روشن کنم و بگویم بیخیال! اگر میخواهد برود، ولش کن. بگذار برود. هرچه بیشتر نگهش داری، بیشتر از دست خواهی رفت. و بعضی رفتنها دیگر برگشتن ندارند.
یا مثلا آن دختر و پسری که در ایستگاه اتوبوس کنار هم نشسته بودند. دختر جوری نگاهش میکرد که انگار هر لحظه صدها شعر عاشقانه در ذهنش مرور میشدند تا بهترین کلمهها را پیدا کند برای گفتن. اما چیزی نمیگفت چون هیچ کلمهای به اندازهی کافی قشنگ و باشکوه نبود. انگار که نیاز به یک زبان جدید باشد.
میخواستم بروم بزنم پس گردن پسر و بگویم قدرش را بدان احمق! زبان مشترکتان را پیدا کنید و دنیا را باهم ترجمه کنید. از همه چیز بگویید. ناگفته نگذارید. میخواستم بگویم الان نمیفهمی اما یکی انتخابت کرده؛ با تمامِ خودش انتخابت کرده. زود به خودت نیایی، هیچکدامتان اینطور نخواهید ماند. عوض خواهید شد. از دست خواهید رفت…
من یک تئوری جدید دارم. هرکداممان هزار تکه داریم که در هزار گوشهی تاریک و روشن جهان زندهاند ولی دیگر نمیشود به هم وصلشان کرد. فقط وقتی میبینیمشان، یاد از دست رفتنشان میافتیم و میخواهیم کاری کنیم که دیگر از دست نروند.
شاید تلاشمان را هم بکنیم، اما ته دلمان میدانیم که تاریخ تکرار میشود؛ تاریخ شخصی ما هم هزار بار در هزار گوشهی جهان تکرار خواهد شد.
من یک تئوری جدید دارم. فقط نمیدانم اسمش را بگذارم کمدی تکرار یا تراژدی تکرار. شما چه میگویید؟
حامد
من یه نویسنده، عکاس، ویدئوگرافر و پادکسترم که عاشق خلق محتوای بکر و تازهست. اگه دوست دارید بیشتر درموردم بدونید، صفحهی دربارهی من رو ببینید. اما اگه دوست دارید باهم رفیق بشیم، تو شبکهی اجتماعی موردعلاقهتون یا از طریق اعلانهای مرورگر دنبالم کنید، محتوا رو ببینید و نظرتونو بگید که بیشتر گپ بزنیم.
تا دفعهی بعد، عزت زیاد!
پستهای مرتبط
تو تاریخ ادبیات جهانی
لبهایت سرآغاز تمام داستانهای عاشقانه و چشمانت روایتگر تمام تراژدیها. تو تاریخ ادبیات جهانی و من شاعر تازهکاری که حتی...
دوستیهای ما
مثل خیلی مفاهیم مهم دیگر زندگی، دوستی هم برای من تعریف آرمانگرایانهای دارد. شاید همین باعث شده که حلقهی دوستان واقعا نزدیکم کوچک بماند.
ماشین زمان: ده سال فرصت اضافه
در آینهی روبهرویم دیدم قیافهام فرق کرده. انگار که وارد یک ماشین زمان شده باشم و از آن طرف ده سال جوانتر بیرون آمده باشم!